همه چیز از فراموشی آغاز میشود، ما فراموش نمیکنیم و به نسیان نمیسپریم، تنها میان هر خاطره و هر غیابِ خاطره در تعلیق هستیم، شاید هم ما فراموش میکنیم اما بدون امکان فراموشی! در نسیان، تعارضات درونی ما، نه فقط ناشی از کشاکش میان غرایز سرکوب شده یا افراد مهم درونی شده یا خاطرات تروماتیک فراموش شده، بلکه ناشی از رویارویی با مسلَمات هستی نیز است. همانطور که در جمله آغازین فیلم درخشش ابدی یک ذهنِ بی آلایش از نیچه میبینیم: « خوشا به سعادت فراموشکارانی که حتی خطاهایشان به فرجامینیک میرسد».
فراموشی، دایرهوار در تکرّر یادآوری میکند که ما بودنهای بسیار دیدهایم، دوست داشتنهایی که قابل وصف نیست، از دست دادنهای دردآگین، جنگیدنها و تلاشهای مستمر و خواستنهای تمام نشدنی، و امّا امید! آمال و آلامِ واهی، دویدنها و نرسیدنها، افت و خیزهایی که در چرخه بی پایانِ زیستیِ ما ادامه دارد و هر بار با بودنمان از یاد میبریم و دوباره به خاطر میآوریم و این سرگذشتی تکراری در زندگانیست. گاهی هرگز نمیشود چادرِ فراموشی کشید سرِ گذشتهها و نادیدهشان گرفت؛ گذشتهها پیوسته حضور دارند، زیرِ پوستِ اشیاء و حول و حوشمان نهاناند و هرازگاه بر سرِ تلنگر یا اتفاقی کوچک دوباره خود را به رخ میکشند و حلول میکنند در حافظه. حلول میکنند تا وادارمان کنند به گفتن دریغ یا حیف یا کاش که ای کاش…
درخشش ابدی یک ذهن پاک منازعهای درونی و غریب از همین احوالات من باب نیروی مهارنشدنی عشق، فراموشی، خاطره، حافظه و رابطه است که با ساختاری پست مدرن و به شیوه جریان سیال ذهن روایت و مخاطب را در درون مایه غمین و هزارتوی خود از واقعیت/خیال، شاعرانه به چالش میکشد. همانطور که نام خود را از شعری از الکساندر پوپ به عاریه میگیرد: « چقدر راهبهی باکره و پاکدامن خوشبخت است / جهان فراموش میکند، آنهایی را که فراموش کردهاند / با درخشش ابدی یک ذهن پاک / هر دعایی مستجاب میشود و هر آرزویی تحقق مییابد».
جداییِ خاطره از عشق ممکن نیست، چرا که عشق با خاطره آمیخته میشود و زوالش ناممکن. تقدیر، توان این را دارد که معشوق را از عاشق جدا کند، اما خاطرات مشترک را نمیتوان از میان برد. هویت زندگی ما مجموع خاطرههاییست که زندگی کردهایم، خاطرههایی سوزان از آتش وصال و سوزان از سرمای فراق که نمیتوان آن را انکار و فراموش کرد مانند زخمی که شاید خوب شود اما رَد و اثرش به یادگار بر تن و روح ما باقی خواهند ماند.
آنچه در این مطلب میخوانید...
داستان فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک»
فیلم درباره روابط انسانی و ارزش پیوندها سخن میگوید. از خاطرات میگوید و نیروی فوق العاده آنها و اهتمام و تقلایی که برای باقی ماندن نشان میدهند، حتی اگر در صدد حذف آنها باشیم. درخشش ابدی یک ذهن پاک داستان عاشقانهای شگفت انگیز، با نگاهی جدید و متفاوت به مضمون عشق است. داستان از این قرار است: «جوئل» با بازی جیم کری که آدمیخجالتی و تا حدی ساده است، در یک مسافرت ساحلی با «کلمنتاین» با بازی کیت وینسلت که دختری کمفکر و پرانرژی است آشنا میشود. بعد از مدتی این دوستی به پایان میرسد و کلمنتاین دست به یک عمل پاکسازی حافظه از طریق شرکت لاکونا میزند.
بعد از پاکسازی، وقتی جوئل او را میبیند و متوجه میشود که کلمنتاین او را از حافظه و خاطرات خود پاک کرده است، تصمیم میگیرد تا او نیز کلمنتاین را از خاطرات خود پاک کند. اما در میانهی راه پاکسازی و در حالت یادآوری خاطرات، متوجه میشود که مایل به این کار نیست و سعی در منحرفکردن مسیر پاکسازی میکند. آنها خاطراتشان را پاک میکنند و دوباره در قطار به هم برمیخورند و با هم آشنا میشوند. شاید در ابتدا کلمنتاین و سپس جوئل آگاهانه تصمیم به پاک کردن خاطرات مشترکشان میگیرنداما حتی بعد از فراموشی یکدیگر، مجددا به سمت هم کشیده میشوند زیرا لکه نوری که در قلب آنها روشن شده بود، درخششی ابدی داشت. ساختار این فیلم، از ترکیبی از زمینه علمی-تخیلی، روایت غیر خطی و نئو سوررئالیسم بهره میگیرد تا بتواند طبیعت و ماهیت حافظه و عشق رمانتیک را کشف نماید.
نقش امر واقعی و امر نمادین در فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک»
امرِ واقع، در ابعادی بسیار متمایزتر از واقعیت تلقی میشود، پدیدهای مبهم و پیچیده و در عین حال تغییر ناپذیر. ماهیتی از وجود که ما به حضورش اقرار میکنیم اما در معرض ما نیست و نمیتوانیم آن را به زبان آوریم و نظاره کنیم. امری که مابه ازای بیرونی آن فیزیکی است اما ماهیت خود درهالهی ابهام و متافیزیکی قرار دارد. این دقیقا موضعیست که چارلی کافمن خالق فیلم نسبت به جوئل میگیرد و او را در موقعیتی واقعی اما در برابر با امر متافیزیکیِ پاکسازی ذهن قرار میدهد. کافمن در واقع در این جهان مدرنی که میخواهند با ابزارآلات حتی بر ذهن و حافظه انسان مسلط شوند، عشق را تنها راه حل مقاومت در برابر این مکانیزم مدرن مکانیکی ابراز میکند. در حقیقت در اینجا امر واقعی واژهی تقریبی رمزآمیز و معماگون است و نباید آن را مترادف با واقعیت انگاشت. چون واقعیت ما به اسلوبی نمادین (در متن زبان و فرهنگ) ساخته میشود و این امر در واقع تروما یا ضایعهای فراموش نشدنی است که تن به نمادین شدن نمیسپارد و تروماتیک به بیان نمیآید. پیوستگی بین جوئل و کلمنتاین اما امری واقعیست که در استحالهای نسبت به ذات خود به صورت امر نمادین به مفهوم نمایشی، واقعیت را به چالش کشیده و تروما را شهودیتر میکند و این نوع بیان در بینامتن نه تنها بدیع بلکه در جهان معرفی شده خود عمیقتر و باورپذیرتر اجرا شده است. این مفهوم در مقابلِ امر خیالی یا نمادین در مرحلۀ آئینهای صورت بندی شده است.
امر واقعی مانند هستی در خود در خارج از قلمرو ظواهر و تصاویر جای میگیرد حال آنکه امر نمادین مسیر فرآیند فردیت است که شخص از این انزوا نترسد و آن را درآغوش بگیرد. موضوعی موکد بر این که معنای نهایی وجودی انسان غیرقابل دستیابی است و معنای نهایی لزوما فراتر از ظرفیت ذهنی محدود انسانهاست. در مقابل، امر نمادین حاوی تصاویرِ نوری، واجد تنوع غریبی است که برخی از آنها صرفاً ذهنیاند یا میشود گفت مجاز بر آن غالب است، در شرایطی که مابقی واقعی هستند (نوع تدوین و فرم فیلم در میزانسن و تصویر شاهد این موضوع است). به عبارتی امر نمادین در این فیلم از برخی جهات، مانند اشیاء رفتار میکنند و میتوان اینطور فرضشان کرد غریبتر آن که ما میتوانیم از آن اشیائی که تصاویر واقعی هستند تصاویر مجازی بسازیم. در چنین حالتی، شیئی که یک تصویر واقعی است کاملاً به درستی نام شیء مجازی را بر خود دارد (کاری که متخصصان موسسه از شئ برای منطبق سازی خاطره برای بازسازی و سپس پاکسازی انجام میدهند)؛ تمایزگذاری که واقعیت را مترادف با واقعیتِ بیرونی نمیداند. زمانی که فیلم شناسنده جرقۀ روانرنجوریش را میزند (چنگ زدن به نقاط روشن به عنوان خاطره در حافظه) بخشی از واقعیتِ روانی خود، یا به بیانی دیگر، بخشی از نهادِ خود را از قلم میاندازد، یا آنطور که گفته شده، در نقطۀ کور قرار میدهد. این بخش فراموش شده اما صدایش کماکان شنیده میشود (مقاومت جوئل با حضور صوتی کلمنتاین در مواجهه با پاکسازی)، آن هم به شیوهای نمادین.
آیا فراموشی سعادت است؟
همهی چیزهایی که زندگی و زیست دارند طی زمان محو میشوند و تنها خاطرات و حافظه بر اطرافیان است که بر جای میمانند. اگر فرد به عنوان ایگو انگیزههای خودخواهانهای را که در پس همهی رفتارهای خود وجود دارد را بشناسد، کمترین آرزویی به بازگشت ندارد. زندگی، با حرکتی مدوَّر بر مدار تکرار، همچنان همان خواهد ماند که بوده است. حتی اگر تکرار ابدی چیزها قرار بود ما را دو باره با پیکربندی جسمی به وجود بیاورد، این بیخاطره چه فایدهای میداشت؟ هیچ ارتباطی بین گذشته و آینده نمیبود. زندگی ما ضرورتاً مجموعهای از مصالحههاست، تقلایی پایان ناپذیر میان اگو و محیط پیرامون آن. در ضمیر و ذهن، ما دنیا را محدود میکنیم، انگار کسی را دیگر نخواهیم دید، نمیبینیم، ندیدهایم اما در ناخودآگاهمان تصویرش سوسو میزند. رنگهایی که فصل به فصل به همان جای خالی و تهی هجوم میآورند. گاهی آبی، گاهی نارنجی و گاهی سبز. هویت و وجود ما منوط به تاریخی دارد که در واقع وجود ندارد و مهمتر اینکه این تاریخ و گذشته تنها متعلق به فرد ما نیست.
شمایلی که از من در یادِ دیگری وجود دارد باعث قوام میشود و این نکته در فیلم بدین صورت تصویر میشود که زمانی که کلمنتاین دارد از ذهن و خاطر جوئل میرود به پاتریک که اکنون دوستپسر اوست زنگ میزند و به او میگوید که «فکر میکنم دارم نابود و محو میشم!» پاتریک که با سوءاستفاده از خاطرات جوئل هویت او را ربوده است به او میگوید: «تو پیر نشدی نارنگی!» اصطلاحی مختص به جوئل. در این هنگام انگار کلمنتاین در واقع خموده و افسرده بعد از جدایی و فراموشی جوئل است و رنگ موهایش که در اولین دیدار او با جوئل به رنگ زندهی سبز بود، اکنون آبی فاسد شدهاست و در زمان دوستی با جوئل بود که به رنگ انرژی و شور، نارنجی و قرمز رنگ میشد و البته با وجود بیفکری کلمنتاین او از این لقبها و حرفهای پاتریک نه تنها (چون زمانی که با جوئل بود و این سخنان را از زبان او میشنید) خوشحال نمیشود بلکه بیشتر نگران و افسرده میشود چراکه گویی همان حس دژاوو به او میگوید این سخنان با شخصیت پاتریک سازگار نیست و دردی را از کلمنتاین دوا نمیکند.
هر خاطره یعنی یک نقطه روشن در مغز، با این حساب، خاموشی نقطه نورانی یعنی فراموشی. آنها حتی بعد از فراموشی یکدیگر، مجددا به سمت هم کشیده شدهاند زیرا لکه نوری که در قلب آنها روشن شده بود، درخششی ابدی داشت. فراموشی همواره آسان و دلپذیر نیست مثل زمانی که مری (یکی از متخصصان موسسه پاکسازی) میفهمد که او خود پاکسازی شده، آنقدر به هم میریزد که تصمیم میگیرد تا همه بیماران را از پاکسازیشان خبردار کند و به همه مِن جمله جوئل و کلمنتاین نامه مینویسد و مدارکشان را برایشان پست میکند. مدارک هنگامی به دست جوئل و کلمنتاین میرسد که بار دیگر در مسیر عشق پیشین افتادهاند اما با این وجود باز هم به روند طبیعی زندگی تازه شان ادامه میدهند، چرا که هر چیز همان خواهد بود که باید باشد. مانند صحنههای درخشان انتهایی فیلم، جایی که کلمنتاین و جوئل (که دوباره به روز اول آشنایی بازگشتهاند و خاطره بدی از هم ندارند)، نوار حرفهایشان (دلایل پاکسازی) را گوش میدهند و بهت زده و ناباورانه یکدیگر را نگاه میکنند. تصورش را هم نمیکنند که قرار است رابطهی تازه شکل گرفتهی آنها، چنین پایانی داشته باشد. اما همانطور که گفتیم وقتی قلبِ معشوق از درخشش ابدیِ نوری از دیگری/عاشق، پر شود طبیعتا همواره عشق در مراجعه خواهد بود.
شخصیت و کودکی در فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک»
ارتباط کنونی ما انسانها، تا حدی براساس انتظاراتی است که در تجارب ابتدایی شکل گرفته است. مثلا کلمنتاین به جوئل گفت زمانی که بچه بوده، عروسکی داشته که اسمش را کلمنتاین گذاشته بود. با بزرگ شدن کلمنتاین، عروسک هم شروع به زشت شدن میکرد. کلمنتاین گریه میکند که حالا خیلی زشت شده است. واکنش جوئل بدین گونه است که او را میبوسد و میگوید تو زیبایی تو زیبایی تو زیبایی. جوئل بعد از اینکه این خاطره را یادش آمد، سعی کرد همین، و فقط همین خاطرهاش را در حین پاک سازی ذهنش حفظ کند. اما گاهی تصمیمها بیرحمانه تر از چیزیست که فکر میکنیم و تبعاتش جبران ناپذیر.
شخصیت کلمنتاین را در نظر بگیرید او دختری است شوخ و برونگرا، زیاد صحبت میکند، دربارهی همه چیز حرف میزند و بهراحتی احساساتش را بروز میدهد. او در برقراری ارتباط بهقدری راحت است که خودش پیشنهاد ازدواج را به جوئل میدهد و قرار تفریح شب بعد را هم با او میگذارد. ولی در سوی دیگر جوئل کاملا ً درونگراست. کمتر احساساتش را بروز میدهد و تا حدی ترسو (شاید هم محافظه کار) است. این را میتوان از صحنههای مختلف فیلم فهمید. مثلا صحنهای که کلمنتاین بدون واهمه روی دریاچهی یخ زده میدود ولی جوئل، بخاطر ترس از شکسته شدن یخ دریاچه حاضر به انجام این کار نیست ولی کلمنتاین دست او را میگیرد و او را مجبور میکند که از قدم زدن روی یخ و حتی دراز کشیدن وسط دریاچه، نترسد.
تضاد شخصیتی بین آنها و روحیهی متفاوتشان، درواقع شروع اختلافهای اساسی و تاثیر گذار در زندگی این دو است. در این سکانس کارگردان میخواهد از قبل هشداری در مورد رابطه این دو شخصیت بدهد؛ ترک خوردنها و رد ترکها و در آخر ترک بزرگ کنار کلمنتاین به بیننده آلارم میدهد رابطه این دو، رو به تنزل حرکت میکند، مانند اکثر روابط. طبیعت بچهگانه و غیر قابل پیشبینی كلمنتاین، این دوستی را تحت تاثیر قرار میدهد، علاقه کلمنتاین برای داشتن زندگی پرشور و فعال و یا بچه دار شدن، با روحیات جوئل زیاد سازگار نیست. این ناسازگاری و اختلاف به تدریج رشد میکند وعشق آنها تبدیل به تنفر میشود و این یعنی تصمیم برای انجام کاری بزرگ و بیبازگشت؛ پاک کردن خاطرات یکدیگر از ذهنشان. کلمنتاین در عملی کردن این تصمیم پیشقدم میشود و پس از طی چندین مرحله، جوئل را و هرآنچه مربوط به او بوده، از ذهن خود حذف میكند. در طی فرآیند پاكسازی حافظه، جوئل عملاً به هوش نیست و در ذهن و فكر خود میكوشد تا كلمنتاین و خاطرات او را به طبقات پایینی ذهن خود مثلاً حافظه مربوط به دوران كودكی منتقل كند تا بدین ترتیب از دسترس كارمندان موسسه پاكسازی محفوظ بماند. مخفی کردن خاطرهی کلمنتاین در کودکی یا در خاطراتی که در آن جوئل احساس حقارت کرده و نقاط پاکسازی آن به دستگاه پاکساز معرفی نشده از خلاقیتهای بدیع این فیلم هستند. ارتباط بین شخصیت جوئل و نقش کودک بازیگوش یا کودک تحقیر شده و نوجوان شرمزده بسیار در اکنون او اثرگذار است. فرآیند پاکسازی در حالی به حالت عادی باز میگردد که جوئل همچنان میداند با اضافه کردن کلمنتاین با خاطرات بچگی خود، روند را دور بزند، پس به مبارزه خود ادامه میدهد!
جوئل با شخصیت درونگرایی افراطی شروع کننده رابطه نبود و خودش را پنهان میکرد و جوابهای کوتاه میداد و به نوعی با شخصیت اجتنابی خودش از مواجهه فرار میکرد. مانند زمانی کودکیاش که مادرش خیلی کار داشت و او به زیر میز میرفت تا مزاحم کار مادرش نباشد و دیده شدن برایش حکم دردسر داشت. این رویداد و همچنین خاطره او با دوستانش که از او میخواهند یک کبوتر را با چکش از بین ببرد و اتفاقات اینچنینی در کودکی باعث تبدیل شدن او به یک شخصیت درونگرای افراطی و اجتنابی شد که دیگر احساس صمیمیت با پیرامونش نداشته باشد. جوئل همچنین در شرایط استرس به جای رفتار صحیح از رفتار نمایشی کمک میگیرد تا احساساتش را بروز دهد (خودکشی نمایشی با سُس در هنگام دعوا با کلمنتاین). کلمنتاین نیز در کودکی خود این پیام را دریافت کرده بود که زیبایی و جذابیت مولفه ارزشمندیست و خاطره عروسک زشت او و قشنگ کردنش تا خودش زیباتر شود باعث شد در آینده او برونگرایی افراطی باشد که احساساتی بودن و زیبا بودن از ویژگیهایش است. او برعکس جوئل در شرایط استرس فکر نکرده عمل میکند، مانند دعوت از جوئل به خانهاش در برخورد اول آشنایی که همان پیام دیده شدن و صمیمیشدن و بروز دادن است. در واقع همانطور که جوئل از کودکی پیام بچه نباش توسط محیط بهش تحمیل میشد به کلمنتاین پیام بزرگ نباش و کودکانه رفتار کن بر او حاکم بود و همین موضوع باعث واکنشهای تکانشی کلمنتاین نیز بود. مانند رانندگی کلمنتاین در حالت مستی یا حتی اشتباه گفتن اسم کتابخانه.
زمانی که کلمنتاین خاطرات رابطهاش با جوئل را پاک میکند، بسیار آشفته و گیج میشود و اصلاً حال خوبی ندارد. احساس پیری میکند و گویی دیگر هیچچیز در جهان برایش معنایی ندارد. چرا؟ شاید به این دلیل که با پاک کردن بخشی از خاطراتش قسمتی از خودش را نیز از دست داده است. چنانچه میبینیم این مسئله دربارهی جوئل نیز صادق است. او شعری به نامِ «کلمنتاین» را از کارتون موردعلاقهاش «هاکلبری هوند»، که مادرش وقتی او را در سینک ظرفشویی حمام میکرد، برایش میخواند فراموش کرده است؛ چون موسسه لاکونا تمام خاطراتی را که میتوانند کوچکترین ارتباطی به اتفاقهایی داشته باشند که قصد پاک کردنشان را دارید از بین میبرد.
درواقع ریشههای عشق حقیقی عمیقتر از آنند که بتوان صرفاً با پاک کردن خاطراتش، آن را از بین برد. عشق معمولاً در کودکی ریشه دارد، چنانچه این مسئله دربارهی جوئل و کلمنتاین صادق است و فیلم هم به روشهای مختلفی میخواهد به ما القا کند که جوئل و کلمنتاین به هرحال باز به هم برخواهند گشت و تا زمانی که یاد نگیرند مشکلاتشان را با تلاش و در کنار یکدیگر حل کنند، هیچ چیز، حتی پاک کردن خاطراتشان به آنها کمکی نخواهد کرد. افزون براین، از آنجایی که عشق ریشه در عمیقترین تجربههای انسان، بهویژه تجربههای کودکی دارد، با فراموش کردن خاطرات عشقمان، دیگر چیزی برایمان باقی نمیماند تا بتوانیم به کمکشان رابطهی صمیمانهای با انسانهای دیگر برقرار کنیم. فلشبکهای فیلم با نگاههای روانکاوانه و فرویدی خلق شدهاند و شخصیتها با اینکه خاطرات دیگری را از ذهنشان پاک کردهاند ولی در اولین ملاقات، حس عجیبی دارند، نوعی حس آشنایی (دژاوو) احساسی که از یک رابطه در گذشته حکایت دارد.
مرور شخصیتها طی داستان
ماشین جوئل در صحنههای آغازین آسیب دیده است و او فکر میکند کسی به ماشینش خسارت زده و فرار کرده است (در حالیه در ادامه میفهمیم این آسیب ناشی از رانندگی کلمنتاین در حالت مستی در شب جدایی آنها بوده است) اما واکنش جوئل به این حادثه فقط نوشتن یک تشکر بر روی ماشین کناریست! او ناتوان در برخورد و ارتباط صریح با جامعه پیرامونش است همانطور که احساس پوچی و روزمرگی و ملال میکند و سرکار نمیرود. گویی واقعیت را گم کرده و میفهمیم ناتوان از تشخیص صحیح است و این عارضه فراموشیای است که حتی یادش نمیآید صفحهای از دفتر خاطراتش کنده شده به چه علت بوده است. جوئل نمیتواند با آدمها به خوبی ارتباط برقرار کند مخصوصا خانمها (کاش میتونستم با یه آدم جدید آشنا میشدم) و همین موضوع که باز از کودکی و رابطهاش با مادرش بر میگردد باعث به وجود آمدن نقص توجه و کمبود محبت در شخصیت او شده است (چرا هر زنی که به من توجه نشون میده من عاشقش میشم). این احساس ضعف در شخصیت جوئل باعث شده که او در برخوردها سعی کند آدم دلنشینی به نظر بیاید اما خودش میداند که زندگی جالب ندارد و به بیان خودش فقط به سرکار میرود و بر میگردد و دفتر خاطراتش خالیست. برعکس کلمنتاین که شور زندگی بیشتری دارد و دلواپس این است که وقتش را هدر ندهد و این تعارضات شخصیتی بین آنها از همان اول رابطه مشهود است (موضع متفاوت آنها نسبت به ولنتاین که جوئل آن را کلاهبرداری شرکتهای کارت پستالی میداند و برعکس کلمنتاین که این روز را دلنشین میداند).
این تفاوتها در شخصیت هردو در ادامه بسیار مشهودتر میشود، هر چقدر که جوئل دچار ثبات رویه در تفکر، استایل و منش خود است و زندگیاش بر یک مبنای ثابت بر مدار میگذرد، کلمنتاین از عدم ثبات شخصیتی برخوردار است و نمیداند دقیقا چه میخواهد و آن چیزی را که میخواهد مختص به همان زمان است و از اکنون نمیداند تا یک دقیقه بعد دقیقا چگونه است و چه میخواهد (نمود بارز تغییر رنگ موهای کلمنتاین با توجه به حالات روحیاش و درونیاش است) و حتی از دیوانهبازیهای خود پشیمان نمیشود. کلمنتاین حتی به همین داشتن شخصیتهای مختلف اقرار دارد (من یک هرزه انتقامجو هستم که فریاد میزنه و عصبانیم اما لحظهای بعد زنی مهربان و هیجانی میتوانم باشم) مانند پیشنهادش به جوئل برای رفتن به رودخانه یخ زده چارلز. سکانسی هشداردهنده و در عین حال زیباشناسانه که هم استتیک جلوه میکند و هم در مفهوم حاوی محتوای پیش برنده است. (کلمنتاین بی پروا و بی محابا پا به رودخانه/رابطه میگذارد و از زمین خوردن نمیترسد و حتی وقتی زمین میخورد از درد پیش آمده خوشش میآید و میخندد اما جوئل محتاط و آرام قدم به رودخانه/رابطه میگذارد و از غرق شدن و یخ زدن و جلو رفتن میترسد و حتی میگوید برگردیم اما این کلمنتاین است که دستانش را میگیرد و با خود همراه میکند).
از دیگر تمهیدات کارگردان/فیلمنامه نویس برای نشان دادن آنچه در یک رابطه اتفاق میافتد استفاده از مچکات است که جوئلِ آشنا شده با کلمنتاین بعد از فراموشی را با کاتی به صحنه بعدی که او در حال گریه کردن برای رابطه از دست رفتهشان است نشان میدهد. تمهید شگفت انگیز بعدی قرار دادن مخاطب در ذهن جوئل طی عملیات پاکسازی است، گویی مخاطب در این روان رنجور شکست خورده با او شریک شده و خاطره به خاطره با او در پی نه فراموشی بلکه یادآوری میرود. استفاده از شیءانگاری توسط متخصصان روانی موسسه (عکسها، کتابها، خاطرات، هدیهها، یادداشتها، موسیقی و…) قدمیبرای ادامه شخصیتپردازی این دو است، اشارههای ظریفی که قوس شخصیتی کاراکترها را طراحی و مخاطب را از درون آنها با خبر میکند مانند وقتی که جوئل میخواهد از کلمنتاین برای دکتر شروع به گفتن کند اما به جای گفتن از او، از نامزد قبلی خود نائومی شروع میکند که فقدانش در مهمانی ساحل باعث آشنایی با کلمنتاین شده است. ما در این سکانسها از نزدیکترین خاطرات از نظر زمانی شروع و سپس مرحله به مرحله به عقب بر میگردیم و این دقیقا همان امر ذهنی و عاطفی است که بعد از فقدان، عاشق با معشوق در ذهن خود انجام میدهد و با مرور نزدیکترین خاطرات اوضاع را وصف میکند.
نکته جالبی که در این موضوع وجود دارد اینست که ما هرچقدر در زمان به عقب برمیگردیم میفهمیم روابط در ابتدای امر و عطفهای آغازین درخشانتر و هرچه رابطه رو به جلوتر میرود اوضاع بدتر میشود و همچنین این نکته که عشق حذف و پاک نمیشود و آدمها کامل نیستند و باید در هر رابطه با نقصهایشان کنار بیایند. در واقع برای هر خاطره ای یک هسته احساسی وجود دارد و هنگامیکه این هسته از بین رود رویه فروپاشی و از هم پاشیدگی شروع میشود. جوئل برای جلوگیری از این گسیختگی دستاویز خاطرات کودکی میشود، مسئلهای فرویدی که به خوبی بیانگر تاثیر کودکی و رابطه مادر فرزندی در آینده هر فرد دارد. همچنین این گزاره از فروید نیز در سرتاسر فیلم اثری مشهود دارد اینکه: ««ما هیچکس را به طور تصادفی انتخاب نمیکنیم، بلکه ما فقط با آنهایی ملاقات میکنیم که از قبل در ناخودآگاه ما حضور داشتهاند». در واقع همانطور که در فیلم شاهدش هستیم، پدیدهی عشق در یک نگاه به نظر فروید نمود بارزی از مکانیزم «جابهجایی» در روان است. به بیان فروید احساسها از یک ابژه به ابژهی دیگر منتقل میشوند. در واقع ما عاشق آن فرد نمیشویم، بلکه کیفیاتی را که در یک معشوق انتظار داریم را روی او فرافکنی میکنیم. ما عاشق انتظاراتمان میشویم نه فرد مذکور. عشق در یک نگاه همیشه از پیشینهی زندگی ما و نسبت دادن یکسری ویژگیهای شخصیتی به چهرههای خاص از این آبشخور تغذیه میشود. واضح است که چهره، چیزی از شخصیت آدمها به ما نمیگوید ولی چون این چهره با ابژههای قدیمی (و دوستداشتنی) ما تداعی میشود، برای ما خواستنی میشود.
اشاره به اختلالات روانی در فیلم «درخشش ابدی یک ذهن پاک»
کلمنتاین را میتوان تا حدی دچار اختلال شخصیت مرزی دانست، اختلالی که بیشتر زنان را درگیر میکند و حاوی مولفههاییست که کلمنتاین آنها را دارد. او بسیار جذاب، پرشور، پر از هیجان، بدون حد و مرز و جسور ظاهر میشود و در ابتدا هیچ رفتار ناخوشایندی ندارد و کسی به مشکلدار بودن او شک نمیکند و از بالا و پایین شدن زیاد در رابطه و واکنشهای ناگهانی خوشش میآید. ارتباط عاطفی کلمنتاین پرشور و هیجان، ولی کوتاهمدت و پرتنش است. افرادی مانند کلمنتاین در این نوع عارضه هر بار که رابطهشان از طرف دیگری قطع میشود، شکلی از «دلهرهی نیستی» را تجربه میکنند و هستیِ آنها با حضور دیگری معنا پیدا میکند. برای همین وقتی «طرد» میشود، آشفته شده و برای تحمل این گسیختگی خویشتن، با یکی دیگر ارتباط میگیرد یا تماما بیرحم شده و روی به فراموشی میآورد. نمونههایی مثل کلمنتاین با «دیگری» قالب میگیرند، هویت میگیرند، مثل نوزادی در آغوش مادر، که مرزی بین خود و مادرش نمیبیند. فردی با اختلال شخصیت مرزی در ارتباط عاطفی، در یک بازی دو سر باخت ایفای نقش میکند و وقتی وارد رابطه میشود، هیجان را وارد رابطه میکند، اغواگری میکند، جذب میکند ولی نمیتوند به خوبی از رابطهاش مراقبت کند. کلمنتاین نیز بدین گونه نگران تاثیری است که روی دیگران میگذارد و این نگرانی تا آنجا شدید میشود که با دنیای درونروانیاش دربارهی دیگری قضاوت میکند و به انتقاد واکنش شدید نشان میدهد. برای همین به زودی تصمیم میگیرد کنار بگذارد، تا کنار گذاشته نشود، ولی شکست میخورد، چون بدون دیگری احساسی از «بودن» ندارد.
در مقابل کسی مانند جوئل که با افراد واجد این اختلال در رابطه عاطفی قرار دارد، همیشه کلافه است، گیج است، در طوفانی گیر کرده که نه میتواند بیرون بیاید، و نه میتواند ادامه دهد. فقط میداند که هیچ چیز سر جای خودش نیست. او هر روز بیشتر احساس ناتوانی و ناکامی میکند و منتظر است که از همه آسیب ببیند، چراکه از همان نوزادی در رابطه با «دیگریهای مهم» زندگیاش، امنیت را به درستی درک نکرده است. او همیشه مشغول مسائلی است که از نظر دیگری پیشِ پا افتاده است. هر رفتار، هیجان و احساس دیگران در نظر او تبیین دارد، تبیینهایی که در بیشتر اوقات بدبینانه هستند. بنابراین چارهای ندارد، جز اینکه «دوپاره» کند. همه به خوبها یا بدها تقسیم میشوند. همه یا قابل اعتماد هستند، یا غیرقابل اعتماد، و مرز باریکی بین این دو سر طیف وجود دارد. شخصیت مرزی در آنی میتواند یک نفر را از یک سر طیف، به آنسوی دیگر طیف انتقال دهد. یک آدم خوب، به همان شدت که خوب است، میتواند تبدیل به یک آدم بد تمام عیار شود.
فیلم همچنین کنایه ای غیر مستقیم به اختلال فراموشی تجزیهای در کلیت ماهیت خود دارد. این نوع اختلال هویتی شامل از دست دادن موقتی حافظه در نتیجه جدایی است. در بسیاری از موارد، این از دست رفتن حافظه ممکن است برای یک مدت کوتاه یا سالهای طولانی ادامه داشته باشد که نتیجه نوعی ترومای روانشناختی است. یکی از موارد معمول اختلال فراموشی تجزیهای فراموش کردن اطلاعات شخصی مهم و اصلی در اثر یک تروما و استرس است که نمیتوان آن را تنها یک فراموشی عادی و موقتی دانست.
همچنین میشود به نوعی نشانهای حاوی اختلال مسخ شخصیت/مسخ واقعیت را در فیلم پیدا کرد. یک حالت روانی که میتواند باعث شود فرد احساسات مداوم یا منقطع خارج از بدن (مسخ شخصیت) یا حس اینکه اتفاقاتی که در اطرافشان رخ میدهد واقعی نیستند (مسخ واقعیت) یا هر دوی آنها را داشته باشد. یعنی جدایی غیرارادی از واقعیت که فرد احساس میکند از خود جدا شده و مانند شخصی دیگر زندگی خود را در فاصلهای نزدیک به نظاره نشسته است و شاید دیگر احساس ارتباط با بدن، ذهن، احساسات یا حواس را نداشته باشد. تجربههایی که خود افراد از این دنیا میگویند این است که انگار دنیا را از داخل «فیلترهای نامرئی یا از داخل یک شیشه بزرگ و نیمه مات» میبینند.
پاکسازی خاطره و تقلای عاشق
شیوه فرآیند پاکسازی در ذهن جوئل هم در بیان و هم در فرم خیلی ویژه است. دکتر در ابتدا تلاش دارد از همه ابزاری که ممکن است خاطرات کلمنتاین را در ذهن جوئل زنده کند، انگارهای دیجیتال ثبت کند. سپس توسط این تصاویر، به هسته مرکزی خاطرات در ذهن جوئل دست یابد و آن را از بین ببرد. جوئل در سازههای ذهنش، عشقش کلمنتاین را خاطره به خاطره همراه خود میبرد تا آن را حفظ کند و در واقع با یک ماشین مکانیکی و مدرن از یک طرف و از طرف دیگر با هزار توی ذهن یک عاشقی روبرو هستیم که تن به فراموشی عشقش نمیدهد و سعی در مراقبت آن در ذهنش را دارد چون قلبش اجازه نمیدهد.
مخاطب شاهد روند پاک شدن ذهن جوئل است ولی از فرآیند پاکسازی کلمنتاین چیزی نمیبینیم و در طول این پاک سازی، حوادث عجیب و گهگاه کابوسواری را شاهد هستیم. جوئل رها و آزاد در زمان سیر میکند و بدون محدودیت به گذشته و خاطراتش سرک میکشد و کامل از وقوع آنها آگاه است مانند آشنایی با کلمنتاین، غذا خوردن در رستوران و یا آخرین شبی که کلمنتاین از دست او ناراحت شد و او را ترک کرد. جوئل سعی میکند که سرنوشتش را عوض کند ولی موفق نمیشود؛ صحنهها و خاطرات، جلوی چشمش محو میشوند. صحنهای که جوئل دنبال کلمنتاین میدود تا او را از رفتن منصرف کند خیلی شبیه کابوسهای شبانه است. او ماشینش را سر کوچهای پارک کرده و بهدنبال کلمنتاین میدود ولی بعد از چند قدم دوباره به سر کوچه میرسد؛ کوچهای که انتها ندارد و از هر سمت که میدود به ابتدای آن میرسد.
سخن آخر: و قدرت عشق از همه چیز بالاتر است و ژرفای آن هویداتر از ذهن
خیلی از روابط طی سناریویی تکراری اشتباهات را تکرار و دوباره به هم رجوع میکنند مانند جبر تکراری که فروید گفته بود. عشق فراموش نخواهد شد، مدام و مدام از گذرگاهها و طرق مختلف باز میگردد؛ بهویژه در تنهایی و در شب. میخواهد بفهماند زخم و ناسور را به نسیان نمیسپرند، بلکه با آن زندگی میکنند، بزرگش میکنند و با خاطرهاش زیست میکنند. حافظه آتشیست زیر خاکستر، حسی است نگفته و عشقی است از درون فراموش نشده. با لبخندی همراهمان میکند، سربه سرمان میگذارد، میشِکَنَد و در نهایت با گوشه چشمیخیس به خاطرات نگاهی میاندازد.
در این میان خاموشی فراموشی نیست چرا که سکوتِ قلب، از دردیست که نمیتواند بگوید نه از بیدردی و این قلب است که جدا از ذهن خاطره را در مکنون خود و در هر تپش جاری میسازد. به نقل از دیالوگی در فیلم: «میتونی یهنفر رو از ذهنت پاک کنی، ولی بیرون انداختنش از قلبت یه داستان دیگه ست»، که تعبیر همان جمله معروف از کامو است که میگوید: «و اما قلب حافظه خودش را دارد و من هیچچیز را فراموش نکردهام ».
فیلم مانیفست خود را بر این جمله استوار میکند که عشق تنها امر پایدار و پاک ناشدنی در این جهان است و تنها چیزی که تغییر نمیکند تغییر و عشق است؛ یا حتی میشود گفت که اگر «من» تبدیل به «او» شوم، «او» نمیتواند فراموشم کند چرا که «خود» را نمیتوان از یاد برد. آری، عشق همیشه در مراجعه است و این امر واقعی (عشق) بر امر خیالی (توانایی فراموش کردن یا پاکسازی خاطرات) غالب و پیروز است. این چرخهای مدور از رابطههاییست که آغاز میشوند، اوج میگیرند و سقوطی که هر دو طرف به اندازه ی تفاوتشان یا تشابهشان و یا حتی انسان بودن و منحصر به فرد بودنشان در آن شریکند و مقصر و دوباره با شوقی ناخودآگاه به یکدیگر بر میگردند و این حالت دایره وار ذهن و زندگی است که ابتدا و انتهایش روی هم منطبق میشوند و اینجاست که از خود باید بپرسیم آیا خوش به حال فراموشکاران یا نه؟
با اینکه در این عصر آنچه امروز اشتیاق داشتنش را داری، فردا از دست خواهی داد یا از آن فرار خواهی کرد و متعاقبا گاهی به این نتیجه میرسی که کاش آن را نداشتی یا حتی اشتیاقش را نداشتی و آرزو میکنی فراموشش کنی و شک و تردیدی و نسبیتی که در این میان جاری است آزاردهنده است. مسأله دیگر، برجسته كردن اهمیت کیفیت حضور دیگران در زندگی ما است. حضور فیزیكی به کنار، اما حضور معنوی در ذهن آنها كه دوستشان داریم و آنها که روح ما را لمس کردهاند، نقش پررنگی در حفظ جسم و روان ما دارد. به این معنی كه اگر ما در نگاه دیگران موجود نباشیم، در درون هم احساس وجود نمیکنیم. در سکانسی از فیلم، آنجا كه جوئل در جریان سیال ذهن خود، در تقلا برای توقف فرآیند پاكسازی ذهنی است، لحظهای درگیر گفتگو با مدیر موسسه درمانی شده و از كلمنتاین غافل میشود. همین زمان اندک كافیست تا تصویر كلمنتاین در ذهن او پاك شود (در این صحنه كلمنتاین با جسمی بدون صورت تصویر میشود) و خودش هم محو و ناپدید گردد.
در حقیقت هر كدام از ما، چيزی را كه برايش با ارزش بوده از دست میدهد. موقعيتهای از دست رفته، احساساتی كه هرگز نمیتوانيم دوباره به دست بياوريم. خاطرههایی که شکل گرفتهاند یا در خیالمان میشد که باشند و لحظاتی که در شب با مرور و رویای آن سیر میکنیم، اين بخشی از آن چيزی است كه معنیاش زنده بودن است. ما در درونِ ذهنمان اتاق كوچكی داریم كه آن خاطرات را در آن نگه میداريم، اتاقی شبيه قفسههای داخل كتابخانه. اینجاست که در نهانمان پرسشهایی تامل برانگیز صورت میگیرد که آیا عشق منهای خاطره، حیات و معنایی دارد یا نه؟ حتی اگر تمام خاطرات و تکیه به آنها را هم از بین ببریم، آیا آدمهای درگیر یک رابطۀ عاشقانه دوباره عاشق هم نمیشوند؟ حتی بی آن که گذشته یادشان بیاید، دوباره شروع نمیکنند؟ و آیا فراموشی سعادت است؟ یا مانند من فکر میکنید که ما توسط معشوق و خاطرهاش به ژرفای هستی خود چنگ میزنیم و به یادِ یار و به امید تماشا و با حضور خاطره و به انتظار لحظهای دیگر با معشوق، زنده هستیم.
نیما نادری
کارشناس کارگردانی سینما
دیدگاهتان را بنویسید