هارولد بلوم در مقدمۀ خود گفته بود که ترومای گذشته میتواند افراد را مستعد افسردگی، خودکشی و سوءمصرف مواد مخدر کند. ناهنجاری در تنظیم فرآیندهای روانی، عزت نفس شکننده، جسمانی سازی و پرخاشگری درونی شده نیز اغلب پس از تجربۀ تروما رخ میدهند. همچنین مانیا، بزهکاری و رفتارهای ضداجتماعی نیز ممکن است پوشانندۀ افسردگی باشد. تروماهای رشدی مربوط به فقدان ابژههای مراقبت کننده نیز ممکن است به بروز افسردگی و بدبینی شدید منجر شود.
فقدان ابژه، خصوصاً هنگامی که ارتباطی دوسوگرایانه نیز برقرار بوده است، اغلب منجر به افسردگی میشود. این امر به ویژه دربارۀ از دست دادن والدین در دوران کودکی صدق میکند. پس از ضربۀ شدیدی که بر پیکرۀ نارسیسیزم و عزت نفس کودک وارد میشود، او توانایی تجربۀ موثرِ سوگواری را از دست میدهد. افسردگی در دوران کودکی میتواند به گونههای متفاوتی از جمله بسیار جدی بودن، چسبیدن، گریهرو بودن یا در اختلالات جسمانی همچون بیخوابی یا اختلالات خوردن خود را نشان دهد. چنین وضعیتی میتوان رشد کودک را در زمان و میزان تجربههایش مختل کند. افسردگیِ پس از تروما در بزرگسالان عمدتاً با حزن و اندوه، درماندگی و ناامیدی مشخص میشود که این وضعیت وابسته به شدت ترومای تجربه شده است.
فقدان ناگهانی دیگریِ مهم، یا بخشی از خود میتواند تروماتیکتر باشد، چرا که هیچ آمادگی و زمانی برای برای دفاع یا سوگواری وجود ندارد. هیچ ترومایی بدون فقدان و هیچ فقدانی بدون قابلیت تروماتیک بودن وجود ندارد.
فقدان خود یا ابژه میتواند موجب تخریب احساس اطمینان، امنیت، اعتمادِ و اتکای به خود گردد. واکنش اولی به تروما اضطراب و واکنش اولی نسبت به فقدان افسردگی است، اما از نظر بالینی اغلب این دو واکنش در هم ادغام میشوند. معمولاً در این وضعیت، تجدیدِ دیداری خیالی با ابژۀ از دست رفته همچو خشم نسبت به آن ابژۀ از دست رفته رخ میدهد. صدمات شدید بدنی و از دست دادن چندین ابژه به صورت همزمان، مانند آنچه در تصادف قطار یا جنگ روی میدهد منجر به درهم شکسته شدن خود[1] و خسرانی عظیم بر ایگو میشود. افسردگیِ به دنبال فقدانِ تمامیتِ خود، ابژه، جهان ابژهای پیشین و ساختار حمایتی اجتماعی رخ میدهد.
کارولین گارلند معتقد بود، هنگامی که رویداد تروماتیک بیرونی وجود داشته باشد، امیدی نا آگاه بازیابی خودِ پیش از تروما وجود دارد. در این وضعیت درمان شامل سوگواری برای خود و جهانبینی پیشین و اندامها یا ظرفیتهای از دست رفته است. هنگامی که تروما مربوط به دوران اولیۀ رشدی باشد به تدریج انباشته شده و در شخصیت و دفاعها گنجانده میگردد و میتواند منجر به تکرار نا آگاهِ موقعیتهایی میشود که هنوز قادر به تبدیل به کلمه نشدهاند. با این حال هر نوعی از تروما میتواند موجب بروز افسردگیِ مزمنی شود. برخی افراد نیز قادر هستند که هر نوعی از تروما را به شیوهای سازگار مدیریت کنند.
پیامد تمامی تروماها، از جمله بلایای طبیعی به ساختار شخصیت بستگی دارد. هنگامی که ظرفیت حل و فصل کردن وجود نداشته باشد زوال ایگو قادر به پدیدار شدن است. میزان تخریب فرد در چنین موقعیتهای با تشکیلاتِ درونی وی گره خورده است.
هنگامی که ایگو شروع به همسانسازی خود با ابژۀ تخریب گشته کند، فرد به سوی مالیخولیا کشیده میشود. چنین فردی اعتماد و باور به ابژۀ خوب را کنار افکنده و اضطراب ناشی از ابژۀ بد افزایش مییابد.
در درمان، بیمار میتواند شروع به تمایزگذاری مابین نیروهای آزارگر درونی و بیرونی کرده و اعتماد خویش به ابژههای بیرونی خوب و نیرومند را مجدداً برقرار کند. این امر به ایگو کمک میکند تا عشق و پرخاشگری ضروری جهت بقای نفس را بازیابی کند. پس از آن، فرد مجدداً در وضعیتی قرار میگیرد که قادر میشود با با ناملایمتیهای بیرونی مقابله کند، چرا که دیگر تحت سلطۀ ناتوانی و احساس گناه نیست.
آقای ل فرد 39 سالهای بود که به علت مالیخولیای حادث شده پس از مرگ مادرش به مدت 20 تحت رواندرمانی تحلیلی قرار گرفته بود. پدرش مردی پرخاشگر و الکلی بود در دعواهایی که با مادر بیمار داشت، مادرش را به شدت کتک میزد. او خاطرهای داشت مبنی بر این که پدرش تُنگ ماهی او را شکسته بود و یکی از ماهیها پیش از اینکه در برابر چشمان وحشتزدۀ پسر بچه بمیرد، روی فرش میچرخید.
وی همچنین از اینکه یکی از دوستانش در یکی از مناطق خطرناک شهر به او ملحق شده و به دست مردان نقاب داری کشته شده بود نیز بسیار احساس گناه میکرد.
هنگامی که مادر آقای ل در نوجوانی وی ازدواج کرد، او وضعیت جنگِ سرد را با آنان حفظ کرد. او از پاسخگویی به تماسهای مادر خودداری میکرد و تا یک سال پیش از مرگ مادر با او صحبت نمیکرد.
او چه با ابژههای درونی و چه با ابژههای بیرونی خود با بی رحمی رفتار میکرد، مدام از خودکشی میگفت و درمانگر خویش را در موقعیتی مضطرب و مراقب نگه میداشت. اگرچه به نظر میرسید که زندگی وی تحت سلطۀ وضعیتی مالیخولیایی است که مابین خشم و گناه در نوسان است، اما گاهاً به نظر میرسید که کیفیت رابطۀ او هم با درمانگر و هم در رابطۀ بیمار با وضعیت خودش در حال تغییر است. او آگاه شده بود که ممکن است نقشی فعال در حفظ مالیخولیای خود داشته باشد.
مورد دوم زنی جوانی از کوزوو بود که شاهد حوادث پرخاشگرانه و وحشتآفرینی بود که در طی آن بسیاری از اعضای خانواده او کشته یا سوزانده شده بودند. گریۀ مداوم او ناشی از خشم و درماندگی نسبت به زندگی خویش بود. او از نظر عاطفی ورشکسته و موقعیت او لبریز از فقدان و تخریب بود. با حضور و صحبتهای وی در گروه درمانی پناهدندگان چند ملیتی، خشم او به گونهای مستقیم قابل بررسی بود و به نظر میرسید تا حدی آرامش کسب میکرد. وقتی که او شروع به تقلا برای بیان خشمش در قالب کلمات کرد، گریۀ او تا حدی متوقف شد و بدگمانی و رقابطلبی وی با سایر زنان تا حد زیادی کاهش یافت.
او در یک روستای فامیلی زندگی میکرد که در خانۀ آنها سه نسل از خانواده به شکلی مشترک با هم زندگی میکردند. در گروه درمانی او شروع به ارتباط برقرار کردن با برخی مسائل درونیاش شد که هنوز زنده بودند و توانایی نگرانی برای سایر اعضای گروه را به دست آورد. دربرگیریِ ارائه شده توسط درمانگر و اعضای گروه به وی کمک کرد تا فرآیند سوگواری طولانی، دردناک و مملو از خشمی را شروع کند که در نهایت به او اجازه میداد تا قادر به برقراری ارتباط به فیگورهای بیرونی خوب کند.
اگرچه میرتا کاساس ده پرادا[2] مفاهیم وینیکات را ترجیح میدهد، اما توضیح میدهد که در نگاه شخصی او، مفاهیم فرویدی، لکانی و کلاینی ترکیب میشوند که این امر خصوصاً در لحظات بحرانیِ کار بالینی بسیار مفید است. این نویسنده مولفۀ اصلی تروما را تعارض روانی میداند. او از ایدههای وینیکات در باب بدل شدن تروما به افسردگی و همچنین مکانیزمهای دفاعی مربوط به آن استفاده میکند. او همچنین بر مفاهیم نارسیسیزم، رانهی مرگ، پرخاشگری و واپسروی استفاده میکند و مفاهیم مطرح شده از طرف خود از رویدادها را مورد بحث قرار میدهد، که گاهاً آن را «تجربه» نیز مینامد، به خصوص تجربۀ وابستگی و در زمانهای دیگر، خصوصاً وقتی پای مادر یا تحلیلگر در میان باشد از کلمۀ نقش نیز استفاده میکند. وی خصوصاً بر دیدگاههای وینیکات در زمینۀ پرخاشگری و تخریبگری تاکید دارد، و نقش فرآیندهای نمادسازی در فضا_زمان ذهنیت (ساختار روانی)، و در انتقال، که البته هر دوی آنها از اجزای فضای انتقالی هستند را روشن میکند. او بر وجهههای داینامیک و فراروانشناختی دیدگاه وینیکات تمرکز میکند که بر موضوع ترومای حاملگی به عنوان موضوعی که حتی به فکر فرد نیز نرسیده و در حقیقت تجربه هم نشده (حتی اگر اتفاق افتاده باشد) استوار است.
آنچه در روان فرد تجربه نشده است موجب تخریب یا زوال موقعیت انتقالی میشود و از این جهت به شکل سیمپتوم خود را نشان میدهد. این امر ارتباط تنگاتنگی با وضعیت دشوارِ فقدان دارد، جایی که دیالکتیکی میان حضور و غیاب رخ میدهد. بنابراین فراز و نشیبهای پرخاشگری در موقعیت تحلیلی میتواند موجب ثبات یافتن رویدادها برای فرد گشته و به لحظۀ نمادسازی منجر میشود.
ما در هیپومانیا نیز با طیف وسیعی از عواطف، از جمله حزن و اندوه، اضطراب و تجربهٔ پوچی و لحظات آشفته و دردناک ناشی از فقدان عشق رو به رو هستیم، که منجر به بازداری عمیق هرگونه بیانِ زندگی میگردد. فعال شدن فقدانی تروماتیک در بافت انتقال، میتواند وابستگی به ابژهای که عشق و نفرت همزمان معطوف به اوست را بازسازی کند.
شکوه کردنهای پر حرارت و خصمانه تلاشی در جهت به چالش کشیدن موقعیت تحلیلی است که هدف آن ممکن است ایجاد اعتماد، تحمل ناکامی و واکنشی نسبت به فقدان اوهام یا آرمانی سازیها، و امکان تجربۀ درد بدون ترس از فروپاشی فاجعه بار است. تمام این اوامر را میتوان به عنوان بخشهایی از یک گذار شکست خورده در نظر گرفت.
امکان تجربۀ فقدان وابسته به رها شدن از دام نارسیسیزم و پذیرفتن دیگری، یعنی تحلیلگر، وابسته است. تجربۀ نفرت نسبت به تحلیلگر، ابژه را به آن سوی حوزۀ آرمانی سازی، قدرت مطلق و احساس شکنندگی کشانده که مورد آخر میتواند گواهی بر ترسِ ناشی از آسیب تلافی جویانه، توهین یا نفرت باشد.
عمل بالینی بار دیگر این قصیده را در باب ساختار ذهنی شرح میدهد: «برای پردازش فقدانی نمادین به حضور ابژهای واقعی نیاز است».
پیشنهاد مطالعه:
اینجا و اکنون: دیدگاه من | مقالهای از بتی جوزف
[1] Self
[2] روانکاو آرژانتینی
خشایار داوودیفر
کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
دیدگاهتان را بنویسید